محله آخونی .... آخینی محله پدری و ریشه های زندگی ام
| ||
|
داستان جالب مرگ مردی نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد سراغش ... مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ... مرد یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ... مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من ، الان نوبت توئه مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد و مرد رفت شربت بیاره... توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت... مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !
موضوعات مرتبط: برچسبها: [ 19 / 11 / 1394برچسب:داستان مرگ,تمام شدن, ] [ 23:0 ] [ غ . آ ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |